ققنوس14

مضمونش مورد پسند خودم هم نیست ولی بالاخره شعری ست که بیش از یک سال پیش سرودم:

ما اهل کوفه ایم , تباهـیم , خسته ایم

درسینه جهل ونفرت وآهـیم,خسته ایم

ایـن قـدر لاف مـردی و مـردانــگـی زدیم

امابه حق که گربه سیاهـیم,خسته ایم

ایـن راه را هـنـوز بـه پـایــان نــبــرده ایم

وارفته ایم , مانده ی راهیم ,خسته ایم

گفتیم محکمیم ودیدیم...پس چه شد؟

در باد فتنه چون پر کاهیـم , خسته ایم

بایدبه فکر چاه شوی سخت لازم است

ما اهل کوفه ایم , تباهیم , خسته ایم

این شعرو یک سال و نیم پیش گفته بودم و خودم نداشتمش تا اینکه یکی دو هفته پیش تو دفتر یکی از دوستان دیدمش:

غزل غزل ز تو گفتم چه بی کران شده بودی

کبوترانه سرودم که آسمان شده بودی

ز هر حصار تعقل که روی دیده کشیدم 

گذشته بودی و آخر قرین جان شده بودی

عتاب کردی و گفتی که خسته گشتی از این عشق

چه حس و حال قشنگی چه مهربان شده بودی

شبیه چشمه خورشید جاری از دل دریای آسمان به دلم مهربان روان شده بودی

سرودمت که فقط خود بخوانمت ولی افسوس

به خود که آمدم از آن دیگران شده بودی

بیت اولش رو مدت ها پیش گفته بودم:

وقتی که بی حضور تو بیدار می شوم

تا شب کنار پنجره تکرار می شوم

مانده ست جای پای تو... من خواب بوده ام؟

از خواب و خویش، از همه بیزار می شوم

آماده ام که غصه تکانی کنی مرا

دارم درون خویش تلنبار می شوم

والشمس... بی معادله سرگرم چرخشم

کم کم بدون روی تو پرگار می شوم

خود را به خواب می زنم و صبر می کنم

تنها به دست توست که بیدار می شوم

این هم رزق امتحانات میان ترم:

یا با خیال خام خودم چانه می زنم

یا زلف خاطرات تو را شانه می زنم

از بعد دیدن تو -در آن روز- ماه من!

یک چند هفته ای ست که دیوانه می زنم

دیوانه من که بر سر عشق تو «دل»ربا

با«عقل» خود نشسته ام و چانه می زنم

آن روز سیب سرخ ز دستت شکفته بود

دیگر غری به آدم و حوا نمی زنم

می سوزم از «درون»و طوافم به دور توست

از شمع نیست... (طعنه به پروانه می زنم)

از کودکی حیدر برایش روضه می‌خوانده

این گونه ماموریتش را نیز فهمانده

ام البنین، عباس را روی دو دست خویش

دور سر مولا گرفته خوب چرخانده...

 

آماده اذن حسین تا این زمان بوده

دشمن اگر از ضرب تیغش در امان بوده

سخت است حالا دست روی دست بگذارد

یک عمر آماده برای امتحان بوده...

 

تمثال احمد را مقطع بر زمین دیده

بغض برادر را کنار خیمه فهمیده

این موج، اذن جوشش از سرچشمه می‌گیرد

بیهوده نیست این گونه در میدان خروشیده...

 

این بوستان سالار گل‌ها یاس کم دارد

در اوج قصه حضرت عباس کم دارد

عباس! جای رزم طفلان را سقایت کن

انگار این روضه هنوز احساس کم دارد...

 

ماه بنی هاشم زبان تیغ وا کرده

جذر و مدی در لشکر دشمن به پا کرده

در گوش تاریخ وفا این گونه پیچیده‌ست:

«عباس مشتی آب را تشنه رها کرده...»

 

بی‌آب، تاب آورده تا بی‌تاب، آب آرد

باید به هر شکلی شده تا خیمه تاب آرد

باید به هر شکلی شده این مشک زخمی را

حتی به دندان گیرد و پیش رباب آرد...

 

لشکر سر پا بود تا سرلشکرش افتاد

آَن اتفاقی که نباید آخرش افتاد

دستی ندارد در بدن، دشمن ولی دارد

بغض  احد، صفین، خیبر، بر سرش افتاد...

 

دست و علم با هم جدا شد، از هم اما نه!

می‌گفت: بر قلبم بزن بر مشکن اما نه!

ای کاش ابر رحمتش بر خیمه‌ها بارد

شاید که باشد تشنگی را مرهم اما نه!...

 

بی‌تابیش را چشم‌هایش فاش می‌گوید

احوال دریا را تلاطم‌هاش می‌گوید

تا در سرش امید بود از پا نمی‌افتاد

این سرو طوفان‌خورده سر تا پاش می‌گوید...

 

حسرت ز چشمان عمو در مشک می‌ریزد

انگار غیرت از خجالت اشک می‌ریزد

دارد غروب ماه، سر بر دامن خورشید

پای وفایش دهر اشک رشک می‌ریزد...

 

امروز می‌بینیم خون بر تیغ پیروز است

امروز فردای نوید فتح دیروز است

پرچم به دست وارث بی‌دستی سقاست

آن روز موعودی که می‌گفتند امروز است

ان شاء الله تا فردا شعر بلندی که برای حضرت باب الحوائج گفتم رو می ذارم:

بـیـهـوده در ایـن خانه ی غم ننشینیم

تـشـنــه انـد اگـر  اهـل حـرم ننشینیم

این دست به سینه‌خورده‌مان می‌گوید

مـا دسـت به سینه بـر ستم ننشینیم

به یاد مرحوم سید حسن حسینی:

شاعری غسل جنابت می کرد

                                        چون که فردا آمد_

غزلی تازه سرود؛

«دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند...»

                                                      حافظی تازه به دنیا آمد!

به یاد هم بازی دوران کودکی ام، دوستی که هم سن و هم اسمم بود و سه سال پیش سرطان گرفت، در طول این مدت عاشق امام رئوف شد تا جایی که خود حضرت مژده ی رهاییش را داد و چندی پیش در مشهد مقدس به دیدار معشوقش شتافت:

 

کدام سنگ صبوری تو را دوام آرد؟

که بر زمین سر حسرت زمانه خواهد زد

شبیه روی تو، ای تا رسیده رفته ی باغ!

کدام بذر جوانی جوانه خواهد زد؟

 

سفر به خیر و سلامت، رفیق رفته ی من!

چه قدر زود پر و بال کوچ وا کردی

هنوز ما و منی در زمین، زمین گیریم

تو آسمان شدی و خاک را رها کردی

 

معلم تو امام رئوف و درس کلاس

گذشتن از خود و تصویری از خدا گشتن

چه قدر خوب تو را درس عاشقی آموخت

چه قدر ساده و سخت است «مبتلا گشتن»

 

به یاد زمزمه ات باز چشم می بندم

من و خیال تو و صحن انقلاب رضا(1)

چه قدر کار عقب مانده... چشم وا کردم

منم اسیر زمین و تویی رهای رها

 

---------------------------------------------------------------------------

1. این شعر را آن قدر زمزمه کرد تا پر کشید:

من و یک دل هوایی، حاصل یه آشنایی، ممنونم ازت خدایا، که شدم امام رضایی، زده ام قید خودم رو، آخه من خودم حجابم، چشامو بستم دوباره، توی صحن انقلابم...

سینه ام می سوزد از عشقی که پنهان می کنم

عاقبت یک روز رازم را نمایان می کنم

عاقبت خیره به چشم ماه در یک شام شوم

پایه های عقل را در خویش ویران می کنم

عقل هم همتای نقل از وصف رویت عاجز است

هر دو را با یک نگاه خویش حیران می کنم

اختیاری نیست ای حتمی ترین تنها کمی

خشکی جبر تو را با اشک جبران می کنم

.

.

.

نه! تو اهل ناکجا آبادی ای محبوب من نیز خود را در پی ات ایلان و ویلان می کنم

به روی هر سخنم مهر ناروا شدن است

خدای من! چه بلا و چه مبتلا شدن است

کمان قد بلندم چنان کشیده شده ست

که دیگر از نفس آماده ی رها شدن است

اگرچه سردی غربت نشسته بر نفسم

دلم به گریه شب گرم آشنا شدن است

بریز آتش غم! سینه استقامت کن

دوام عشق گره خورده با فنا شدن است

شکسته است نماز نشسته ام امشب

که کوله بار سفر بسته ام ز غم امشب