ققنوس14

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

سینه ام می سوزد از عشقی که پنهان می کنم

عاقبت یک روز رازم را نمایان می کنم

عاقبت خیره به چشم ماه در یک شام شوم

پایه های عقل را در خویش ویران می کنم

عقل هم همتای نقل از وصف رویت عاجز است

هر دو را با یک نگاه خویش حیران می کنم

اختیاری نیست ای حتمی ترین تنها کمی

خشکی جبر تو را با اشک جبران می کنم

.

.

.

نه! تو اهل ناکجا آبادی ای محبوب من نیز خود را در پی ات ایلان و ویلان می کنم

به روی هر سخنم مهر ناروا شدن است

خدای من! چه بلا و چه مبتلا شدن است

کمان قد بلندم چنان کشیده شده ست

که دیگر از نفس آماده ی رها شدن است

اگرچه سردی غربت نشسته بر نفسم

دلم به گریه شب گرم آشنا شدن است

بریز آتش غم! سینه استقامت کن

دوام عشق گره خورده با فنا شدن است

شکسته است نماز نشسته ام امشب

که کوله بار سفر بسته ام ز غم امشب

هرچند خنده های کمم را شنیده اند

آه نگاه و سوز دلم را ندیده اند

خون گریه است بر تن پیراهنم پدر

جان مرا به حرف برادر دریده اند

با میخ حرف، چوبه غیبت، طناب فسق

یاران، صلیب بر تن جانم کشیده اند

از خدمت به خلق خدا، فصل وصل ها

تنها روایتی ست که ایشان شنیده اند

یاری میان شهر برایم نمانده است

اصحاب کهف گوشه عزلت گزیده اند

گذشت و می گذرد فرصتی اگر مانده

بگو که می شنوم صحبتی اگر مانده

بگو -به حرمت عهدی که بسته ایم قسم-

که مانده ای سر آن، حرمتی اگر مانده

شبیه غربت آن شب که پیش هم بودیم

دوباره نیز بیا قربتی اگر مانده

همیشه در پی هرکس به هر کجا رفتی 

به خود بیا و به من، غیرتی اگر مانده

بگو اگرچه نگاهت نگفته هم گویاست

بگو که می شنوم صحبتی اگر مانده