ققنوس14

۴۴ مطلب توسط «محمد قائمی راد» ثبت شده است

این شعر را در روزهای آغازین تجاوز عربستان به یمن گفته بودم:

بیت الحرام مانده به دست حرامیان
دیگر نمانده حرمت احرام در میان
تصویر دین ز سیره این تیره تار شد
بیداری از مهارت شیطان مهار شد
قومی که رمی شان به هبا و هدر گذشت
قومی که سعی شان به صفا و سفر گذشت
قومی طواف کرده بیت الحرامیان
بیتوته کردگان حریم بت زمان
اینان عروسک اند به شب بازی یهود
یک چند چون شراره ای از دودمان دود
اینان زبانه بر سر طغیان آتش اند
شور شرارت است اگر شعله می کشند
اینان سگ شکارچی کدخدا شدند
با گرگ ها رفیق و ز چوپان جدا شدند
آن کدخدا که لاف ز تحریم می زند
هر دم به ساز سازش و تسلیم  می زند

با کدخدا بگو که ببندد شریعه را
از کربلا هنوز بلایی ست شیعه را
ما را شریعتی ست که با خون عجین شده ست
تا این شریعت است ببندد شریعه را
ما طالع سپیده صبحیم، می دمد
گیرم دمی به شب بکشید این طلیعه را
قهر تو برکتی ست که در هیچ مهر نیست
لطفی کن و مگیر ز ما این ودیعه را

باید جهاز فتنه یشان از حجاز بست
این مفتیان مفت خور منفعت پرست
پایان دهیم قائله این قبیله را
آتش شویم پایه تزویر و حیله را
تزویرشان به یمن یمن آشکار باد
اسب زمام داریشان بی سوار باد
طغیان این شراره آتش نشاندنی ست
خاکستری عقیم از این شعله ماندنی ست

عاشقانه ای که در کلاس قواعد سروده شد!

زلفت اگرچه برده به تقدیر چشم را

رشته به رشته نیست در آن حرف زائدی

عمری که صرف نحوه چشم تو کرده ایم

تنها به این رسیده؛ ندارد قوائدی

مبنی علی السکون شده لب هات در محل

خال بلیغ روی تو مارا ادیب کرد

اعراب فتح ابروی روی دو چشم را

باید که شرح در دو مجلد لبیب کرد

اسلوب را به هم زده اعراب چشم تو

مکسور، فعل اهل نظر شد به یک نظر

یک عشوه رفع ذم کند از حال و روز ما

با دوستان بی خبر ما کنی اگر

ما را به انفعال برد بی محلیت

با غیر ما اگرچه که بابت مفاعله ست

با زید و بکر و عمرو گذشته ست کل روز

شب را مضاف خلوت ما می توان نشست

کم کم دارم با این سبک خو می کنم:

مانده ام در عقب قافله ای سرگردان

ساربان راه من این نیست مرا برگردان

راه من نیست چنین خوردن و پروار شدن

زنده زنده بنشینم پی مردار شدن

راه من هر قدم از ماه نشان می گیرد

راه من صبح دم از صوت اذان می گیرد

ظلمت محض فروخورده قدم هاتان را

سوز شب سوخت هرآیینه قلم هاتان را

چه شده شور تلاطم به سر دریا نیست

مانده دیروز، دلی را هوس فردا نیست

دست در دست تلاطم دل دریا دارم

چشم در چشم افق صحبت فردا دارم

کشته مردیتان را هرس ترس گرفت

باید از عاقبت شوم شما درس گرفت

مانده ام در عقب قافله ای سردر گم

ساربان راه من این نیست نه با این مردم 

مردمانی که به آسودگی آلوده شدند

آنچنانی که نه ابلیس چنان بوده شدند

به همین بغض ترک خورده در این بیت قسم

ترسم این است به یاران حقیقی نرسم

نیست یک تن ز شما مرده دلان هم دردم

قید همراهیتان را زده برمی گردم

باید این جاده نفرین شده را ترک کنم

تا اگر صبح امیدی بدمد درک کنم

تقدیم به حضرت زهرا سلام الله علیها:

 

از گوشه آن ستاره بر می خیزد

در جان سپیده شور می انگیزد

بر چادرت آرمیده نظم دو جهان

بانو متکان عرش به هم می ریزد

 

خورشید برافروخته چون گیسویت

ماه شب نو شکسته چون پهلویت

عالم هم روضه مجسم شده است

این چرخ کبود جلوه ای از رویت

دوستان! من فقط شعرامو به این نیت نمی ذارم که لذت ببرید. این کار اساتیده. وقتی نقدی گذاشته نمیشه که بتونم ازش در ادامه مسیرم استفاده کنم انگیزه ای برام نمی مونه که بازم شعر بذارم. امیدوارم حداقل به اندازه اینکه فلان بیتش خوب نبود نقدم کنید:

نشسته ایم که ما را به برگی ببرند

نشسته ایم که در روزمرگی ببرند

نشسته ایم بگیرند باج مردیمان

نشسته ایم به تاراج تاج مردیمان

نشسته ایم که با گرگ هم کلام شویم

شکست خورده این برد ناتمام شویم

نشسته ایم و نشستند روی گرده ما

یکی نخاست به احقاق حق خورده ما

دریغ هیبتمان سینه بر سقوط زده ست

به بذر غیرتمان آفت سکوت زده ست

ولی برادر من انقلاب ما سرخ است

ز خون دمیده سحر آفتاب ما سرخ است

شبان ما سر گله به گرگ دادن داشت

هر آنچه قابله سودای فتنه زادن داشت

دریغ بیشه شیران شغال بر سر داشت

به چاه فتنه در افتاد رستمی گر داشت

دریغ گردن حاجت به غرب کج می شد

و پای مردی مردان ما فلج می شد

رفیق گله گرگان شدند سگ هامان

زدند در دل حمام فتنه رگ هامان

حجاب تا سر سجاده ها عقب زده شد

بر آفتاب شریعت نقاب شب زده شد

لب بلوغ به سیگار کم کم عادت کرد

تب فرنگ به فرهنگمان سرایت کرد

برای راحتی خویش رنجمان دادند

به جرم روز مبادا شکنجمان دادند

قرار بود ورق هرچه بود برگردد

قرار بود که حق هرچه بود برگردد

قرار بود که از کدخدا جدا بشویم

نه اینکه دور بگیریم کدخدا بشویم

دوباره طایفه نورسیده دور گرفت

دوباره بازی قدرت جواز جور گرفت

همیشه مثل یهودا حواریون دارند

رفیق قافله هم انقلابیون دارند

امید در دل دشمن دمید و تاخت به ما

به ضرب سیلی هوشیاریش نواخت به ما

سر گلوله نهادند کینه هاشان را

چه حمزه ها که دریدند سینه هاشان را

چه بدرها که همین طایفه احد کردند

به قوم خویش خیانت هرآنچه شد کردند

به صفحه صفحه تاریخ خون جگر شده ایم

شناسنامه دردیم و معتبر شده ایم

تبار ما همه درآتش آشیانه کنند

که هرکه بت شده ما غیرت تبر شده ایم

مترسک از پس این گرگ بر نمی آید

اگر که دیر بجنبیم بی ثمر شده ایم

خیال خواب خوش از چشم بسته باز کنید

به سحر شوم شب اینک دم سحر شده ایم

مضمونش مورد پسند خودم هم نیست ولی بالاخره شعری ست که بیش از یک سال پیش سرودم:

ما اهل کوفه ایم , تباهـیم , خسته ایم

درسینه جهل ونفرت وآهـیم,خسته ایم

ایـن قـدر لاف مـردی و مـردانــگـی زدیم

امابه حق که گربه سیاهـیم,خسته ایم

ایـن راه را هـنـوز بـه پـایــان نــبــرده ایم

وارفته ایم , مانده ی راهیم ,خسته ایم

گفتیم محکمیم ودیدیم...پس چه شد؟

در باد فتنه چون پر کاهیـم , خسته ایم

بایدبه فکر چاه شوی سخت لازم است

ما اهل کوفه ایم , تباهیم , خسته ایم

این شعرو یک سال و نیم پیش گفته بودم و خودم نداشتمش تا اینکه یکی دو هفته پیش تو دفتر یکی از دوستان دیدمش:

غزل غزل ز تو گفتم چه بی کران شده بودی

کبوترانه سرودم که آسمان شده بودی

ز هر حصار تعقل که روی دیده کشیدم 

گذشته بودی و آخر قرین جان شده بودی

عتاب کردی و گفتی که خسته گشتی از این عشق

چه حس و حال قشنگی چه مهربان شده بودی

شبیه چشمه خورشید جاری از دل دریای آسمان به دلم مهربان روان شده بودی

سرودمت که فقط خود بخوانمت ولی افسوس

به خود که آمدم از آن دیگران شده بودی

بیت اولش رو مدت ها پیش گفته بودم:

وقتی که بی حضور تو بیدار می شوم

تا شب کنار پنجره تکرار می شوم

مانده ست جای پای تو... من خواب بوده ام؟

از خواب و خویش، از همه بیزار می شوم

آماده ام که غصه تکانی کنی مرا

دارم درون خویش تلنبار می شوم

والشمس... بی معادله سرگرم چرخشم

کم کم بدون روی تو پرگار می شوم

خود را به خواب می زنم و صبر می کنم

تنها به دست توست که بیدار می شوم

این هم رزق امتحانات میان ترم:

یا با خیال خام خودم چانه می زنم

یا زلف خاطرات تو را شانه می زنم

از بعد دیدن تو -در آن روز- ماه من!

یک چند هفته ای ست که دیوانه می زنم

دیوانه من که بر سر عشق تو «دل»ربا

با«عقل» خود نشسته ام و چانه می زنم

آن روز سیب سرخ ز دستت شکفته بود

دیگر غری به آدم و حوا نمی زنم

می سوزم از «درون»و طوافم به دور توست

از شمع نیست... (طعنه به پروانه می زنم)

از کودکی حیدر برایش روضه می‌خوانده

این گونه ماموریتش را نیز فهمانده

ام البنین، عباس را روی دو دست خویش

دور سر مولا گرفته خوب چرخانده...

 

آماده اذن حسین تا این زمان بوده

دشمن اگر از ضرب تیغش در امان بوده

سخت است حالا دست روی دست بگذارد

یک عمر آماده برای امتحان بوده...

 

تمثال احمد را مقطع بر زمین دیده

بغض برادر را کنار خیمه فهمیده

این موج، اذن جوشش از سرچشمه می‌گیرد

بیهوده نیست این گونه در میدان خروشیده...

 

این بوستان سالار گل‌ها یاس کم دارد

در اوج قصه حضرت عباس کم دارد

عباس! جای رزم طفلان را سقایت کن

انگار این روضه هنوز احساس کم دارد...

 

ماه بنی هاشم زبان تیغ وا کرده

جذر و مدی در لشکر دشمن به پا کرده

در گوش تاریخ وفا این گونه پیچیده‌ست:

«عباس مشتی آب را تشنه رها کرده...»

 

بی‌آب، تاب آورده تا بی‌تاب، آب آرد

باید به هر شکلی شده تا خیمه تاب آرد

باید به هر شکلی شده این مشک زخمی را

حتی به دندان گیرد و پیش رباب آرد...

 

لشکر سر پا بود تا سرلشکرش افتاد

آَن اتفاقی که نباید آخرش افتاد

دستی ندارد در بدن، دشمن ولی دارد

بغض  احد، صفین، خیبر، بر سرش افتاد...

 

دست و علم با هم جدا شد، از هم اما نه!

می‌گفت: بر قلبم بزن بر مشکن اما نه!

ای کاش ابر رحمتش بر خیمه‌ها بارد

شاید که باشد تشنگی را مرهم اما نه!...

 

بی‌تابیش را چشم‌هایش فاش می‌گوید

احوال دریا را تلاطم‌هاش می‌گوید

تا در سرش امید بود از پا نمی‌افتاد

این سرو طوفان‌خورده سر تا پاش می‌گوید...

 

حسرت ز چشمان عمو در مشک می‌ریزد

انگار غیرت از خجالت اشک می‌ریزد

دارد غروب ماه، سر بر دامن خورشید

پای وفایش دهر اشک رشک می‌ریزد...

 

امروز می‌بینیم خون بر تیغ پیروز است

امروز فردای نوید فتح دیروز است

پرچم به دست وارث بی‌دستی سقاست

آن روز موعودی که می‌گفتند امروز است