ققنوس14

۴۴ مطلب توسط «محمد قائمی راد» ثبت شده است

ان شاء الله تا فردا شعر بلندی که برای حضرت باب الحوائج گفتم رو می ذارم:

بـیـهـوده در ایـن خانه ی غم ننشینیم

تـشـنــه انـد اگـر  اهـل حـرم ننشینیم

این دست به سینه‌خورده‌مان می‌گوید

مـا دسـت به سینه بـر ستم ننشینیم

به یاد مرحوم سید حسن حسینی:

شاعری غسل جنابت می کرد

                                        چون که فردا آمد_

غزلی تازه سرود؛

«دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند...»

                                                      حافظی تازه به دنیا آمد!

به یاد هم بازی دوران کودکی ام، دوستی که هم سن و هم اسمم بود و سه سال پیش سرطان گرفت، در طول این مدت عاشق امام رئوف شد تا جایی که خود حضرت مژده ی رهاییش را داد و چندی پیش در مشهد مقدس به دیدار معشوقش شتافت:

 

کدام سنگ صبوری تو را دوام آرد؟

که بر زمین سر حسرت زمانه خواهد زد

شبیه روی تو، ای تا رسیده رفته ی باغ!

کدام بذر جوانی جوانه خواهد زد؟

 

سفر به خیر و سلامت، رفیق رفته ی من!

چه قدر زود پر و بال کوچ وا کردی

هنوز ما و منی در زمین، زمین گیریم

تو آسمان شدی و خاک را رها کردی

 

معلم تو امام رئوف و درس کلاس

گذشتن از خود و تصویری از خدا گشتن

چه قدر خوب تو را درس عاشقی آموخت

چه قدر ساده و سخت است «مبتلا گشتن»

 

به یاد زمزمه ات باز چشم می بندم

من و خیال تو و صحن انقلاب رضا(1)

چه قدر کار عقب مانده... چشم وا کردم

منم اسیر زمین و تویی رهای رها

 

---------------------------------------------------------------------------

1. این شعر را آن قدر زمزمه کرد تا پر کشید:

من و یک دل هوایی، حاصل یه آشنایی، ممنونم ازت خدایا، که شدم امام رضایی، زده ام قید خودم رو، آخه من خودم حجابم، چشامو بستم دوباره، توی صحن انقلابم...

سینه ام می سوزد از عشقی که پنهان می کنم

عاقبت یک روز رازم را نمایان می کنم

عاقبت خیره به چشم ماه در یک شام شوم

پایه های عقل را در خویش ویران می کنم

عقل هم همتای نقل از وصف رویت عاجز است

هر دو را با یک نگاه خویش حیران می کنم

اختیاری نیست ای حتمی ترین تنها کمی

خشکی جبر تو را با اشک جبران می کنم

.

.

.

نه! تو اهل ناکجا آبادی ای محبوب من نیز خود را در پی ات ایلان و ویلان می کنم

به روی هر سخنم مهر ناروا شدن است

خدای من! چه بلا و چه مبتلا شدن است

کمان قد بلندم چنان کشیده شده ست

که دیگر از نفس آماده ی رها شدن است

اگرچه سردی غربت نشسته بر نفسم

دلم به گریه شب گرم آشنا شدن است

بریز آتش غم! سینه استقامت کن

دوام عشق گره خورده با فنا شدن است

شکسته است نماز نشسته ام امشب

که کوله بار سفر بسته ام ز غم امشب

هرچند خنده های کمم را شنیده اند

آه نگاه و سوز دلم را ندیده اند

خون گریه است بر تن پیراهنم پدر

جان مرا به حرف برادر دریده اند

با میخ حرف، چوبه غیبت، طناب فسق

یاران، صلیب بر تن جانم کشیده اند

از خدمت به خلق خدا، فصل وصل ها

تنها روایتی ست که ایشان شنیده اند

یاری میان شهر برایم نمانده است

اصحاب کهف گوشه عزلت گزیده اند

گذشت و می گذرد فرصتی اگر مانده

بگو که می شنوم صحبتی اگر مانده

بگو -به حرمت عهدی که بسته ایم قسم-

که مانده ای سر آن، حرمتی اگر مانده

شبیه غربت آن شب که پیش هم بودیم

دوباره نیز بیا قربتی اگر مانده

همیشه در پی هرکس به هر کجا رفتی 

به خود بیا و به من، غیرتی اگر مانده

بگو اگرچه نگاهت نگفته هم گویاست

بگو که می شنوم صحبتی اگر مانده


روز قدس کم فروشی نکنیم، محکم تر از همیشه فریاد کنیم.


چه فرق می کند آیا به او چه می گذرد؟
سر پدر، 

           سر مادر، مقابل چشمش
ز تیغ گرچه گذشته
                       گذشته هر چه گذشته
سر من و تو سلامت!
چه فرق می کند آیا اگر که خلخالی
ز پای یک زن سنی -یهود نه! سنی-
به زور کنده شود؟
                     نشسته ایم رژیم ستم برنده شود

حرکت مهره های تکفیری، زیر انگشت های غربی هاست

یک طرف شیعه یک طرف سنی، بازی برد-بردشان برپاست


یک طرف شیخ لندنی مشرب، تهمت و فحش و ناشزا بر لب

جایش امن ست روی منبر فسق، آتشش موصل و حلب پیداست


یک طرف داعش رمانده شده، سگ وقت شکار خوانده شده

تشنه خون شیعه آنگونه ست، که دچار جنون استسقاست


بهترین تیم جام آلمان شد، غزه پشت قضیه پنهان شد

همه سرگرم فوتبال و یهود، گرم سر کندن از مسلمان هاست


این طرف عده ای ز قدرت مست، بی خیال جهان و هرچه که هست

در پی مهره چینی خویش اند... باشد امروز دور، دور شماست!

تقدیم به استادی که خیلی چیزها به من آموخت ولی من حق شاگردی رو در قبالش به جا نیاوردم و از نعمت داشتنش محروم شدم:


بــســیــط نــور , بــر انــدام لــخــت تـابـسـتان        ثبوت کوه که می جوشد از دلش جریان

نشسته گوشه ای ووسع خویش می سنجد        خـلـیـفـه ای ز تماشای ملک خود حیران

سـکـوت مـحـض , سکوتی پر از صدای عمیق         صدای واحدی از بی شمار , جز عصیان

صــدای نــعـره ی هـو هـو ی آسـمـان در بـاد          صـدای نـم نـم نـجوای بـا زمـیـن , باران

بــه اخــتــیــار قــســم ! انــدکـی تـامـل کـن          مـزن دوبـاره بـه طبل مخالف ای انسان