ققنوس14

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

این شعرو یک سال و نیم پیش گفته بودم و خودم نداشتمش تا اینکه یکی دو هفته پیش تو دفتر یکی از دوستان دیدمش:

غزل غزل ز تو گفتم چه بی کران شده بودی

کبوترانه سرودم که آسمان شده بودی

ز هر حصار تعقل که روی دیده کشیدم 

گذشته بودی و آخر قرین جان شده بودی

عتاب کردی و گفتی که خسته گشتی از این عشق

چه حس و حال قشنگی چه مهربان شده بودی

شبیه چشمه خورشید جاری از دل دریای آسمان به دلم مهربان روان شده بودی

سرودمت که فقط خود بخوانمت ولی افسوس

به خود که آمدم از آن دیگران شده بودی

بیت اولش رو مدت ها پیش گفته بودم:

وقتی که بی حضور تو بیدار می شوم

تا شب کنار پنجره تکرار می شوم

مانده ست جای پای تو... من خواب بوده ام؟

از خواب و خویش، از همه بیزار می شوم

آماده ام که غصه تکانی کنی مرا

دارم درون خویش تلنبار می شوم

والشمس... بی معادله سرگرم چرخشم

کم کم بدون روی تو پرگار می شوم

خود را به خواب می زنم و صبر می کنم

تنها به دست توست که بیدار می شوم

این هم رزق امتحانات میان ترم:

یا با خیال خام خودم چانه می زنم

یا زلف خاطرات تو را شانه می زنم

از بعد دیدن تو -در آن روز- ماه من!

یک چند هفته ای ست که دیوانه می زنم

دیوانه من که بر سر عشق تو «دل»ربا

با«عقل» خود نشسته ام و چانه می زنم

آن روز سیب سرخ ز دستت شکفته بود

دیگر غری به آدم و حوا نمی زنم

می سوزم از «درون»و طوافم به دور توست

از شمع نیست... (طعنه به پروانه می زنم)