ققنوس14

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

عاشقانه ای که در کلاس قواعد سروده شد!

زلفت اگرچه برده به تقدیر چشم را

رشته به رشته نیست در آن حرف زائدی

عمری که صرف نحوه چشم تو کرده ایم

تنها به این رسیده؛ ندارد قوائدی

مبنی علی السکون شده لب هات در محل

خال بلیغ روی تو مارا ادیب کرد

اعراب فتح ابروی روی دو چشم را

باید که شرح در دو مجلد لبیب کرد

اسلوب را به هم زده اعراب چشم تو

مکسور، فعل اهل نظر شد به یک نظر

یک عشوه رفع ذم کند از حال و روز ما

با دوستان بی خبر ما کنی اگر

ما را به انفعال برد بی محلیت

با غیر ما اگرچه که بابت مفاعله ست

با زید و بکر و عمرو گذشته ست کل روز

شب را مضاف خلوت ما می توان نشست

کم کم دارم با این سبک خو می کنم:

مانده ام در عقب قافله ای سرگردان

ساربان راه من این نیست مرا برگردان

راه من نیست چنین خوردن و پروار شدن

زنده زنده بنشینم پی مردار شدن

راه من هر قدم از ماه نشان می گیرد

راه من صبح دم از صوت اذان می گیرد

ظلمت محض فروخورده قدم هاتان را

سوز شب سوخت هرآیینه قلم هاتان را

چه شده شور تلاطم به سر دریا نیست

مانده دیروز، دلی را هوس فردا نیست

دست در دست تلاطم دل دریا دارم

چشم در چشم افق صحبت فردا دارم

کشته مردیتان را هرس ترس گرفت

باید از عاقبت شوم شما درس گرفت

مانده ام در عقب قافله ای سردر گم

ساربان راه من این نیست نه با این مردم 

مردمانی که به آسودگی آلوده شدند

آنچنانی که نه ابلیس چنان بوده شدند

به همین بغض ترک خورده در این بیت قسم

ترسم این است به یاران حقیقی نرسم

نیست یک تن ز شما مرده دلان هم دردم

قید همراهیتان را زده برمی گردم

باید این جاده نفرین شده را ترک کنم

تا اگر صبح امیدی بدمد درک کنم